کد مطلب:314958 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:182

قدر اشک هایتان را بدانید
جناب آقای امیر حاج ابوالقاسم كرامتی از حضرت قمر بنی هاشم (علیه السلام) را كه در مجله خانه و خانواده شماره 19 سال سوم،



[ صفحه 517]



چاپ شده بود را اینگونه نقل كردند:

فرزند شیرین زبانم جلوی چشمان گریانمان داشت پرپر می شد و هیچ كاری هم از دست ما ساخته نبود تا این كه...

كاش آن روز صبح هیچ گاه از راه نرسیده بود. از خواب كه بلند شدیم شوهرم به سر كار رفت و من هم مشغول كارهای خانه شدم. دخترك شیرین زبانم هنوز توی رخت خوابش بود، بساط صبحانه اش را آماده كردم و به سراغش رفتم تا از خواب بیدار شود. اما برخلاف هر روز هیچ حركتی نكرد. در آستانه در اتاق ایستادم و صدایش كردم: عزیزم پاشو، بیا صبحانه بخور.

دختر كم روی تختش تكان خورد اما هنوز از تختش پایین نیامد. به طرفش رفتم گمان كردم می خواهد خودش را برایم لوس كند. دستش را گرفتم به طرف پایین تخت كشاندمش اما او باز هیچ حركتی نكرد. حوصله ام داشت سر می رفت او را در آغوش كشیدم و از تخت پایین آوردم و كف اتاق گذاشتمش اما او نتوانست بایستد و نقش زمین شد. دستش را گرفتم و بلندش كردم اما هنوز نمی توانست روی پای خود بایستد نگران شدم در مقابلش نشستم و او را از زمین بلند كردم و وادارش كردم كه روی زمین بایستد اما باز هم به زمین خورد.

عصبانی شدم بر سرش فریاد كشیدم چرا روی پاهایت نمی ایستی؟ چرا خودت را لوس می كنی؟ دختركم گریه اش گرفت و با همان لحن شیرین و گریه آلودش گفت: نمی توانم مامان جون نمی شود! با كف دست به پاهایش زدم اما او اصلا حس نكرد و حتی وقتی سوزن آوردم و سوزن را به پایش زدم هیچ عكس العملی نشان نداد. سرگردان و حیران مانده بودم نمی دانستم چه كار بكنم؛ گوشی را برداشتم و به همسرم زنگ زدم. شوهرم كمی بعد به خانه رسید و من هم بچه را حاضر كرده بودم و به دكتر بردیم.



[ صفحه 518]



بعد از معاینات اولیه گفتند كه دخترمان از كمر به پایین دچار اختلال شده و فلج شده است. دیگر از همه جا ناامید شده بودیم. تمام زندگیمان را فروختیم و تبدیل به دلار كردیم و به اروپا رفتیم و دخترمان را به چند پزشك خارجی نشان دادیم. همه قطع امید كردند....

دست از پا درازتر به ایران برگشتیم و دیگر هیچ در دست نداشتیم.

ایام محرم بود. ما مسلمان نیستیم اما حضرت ابوالفضل (علیه السلام) را می شناسیم و ناگهان به دلم افتاد كه به آن آقا متوسل بشوم. صدای عزاداری از خیابان به اتاق می آمد و دخترم هم روی تختش دراز كشیده بود. دسته های عزاداری پشت سر هم رد می شدند، یك صحنه قشنگی دیدم. تعدادی دختر و پسر هم سن و سال دیدم كه سر تا پا سیاه، در میان جمعیت حركت می كردند. یك اسب سواری هم بود كه مشك آبی بر دوش داشت؛ بچه ها كاسه های زرد رنگ مسی را به طرف آن اسب سوار می گرفتند. دلم خیلی سوخت شنیده بودم كه كودكانی در روز عاشورا تشنه بودند و حضرت ابوالفضل (علیه السلام) كمكشان می كرد...

تداعی آن با آن چه كه از جلوی رویم اتفاق افتاد شوری به دلم انداخت. دستمال سر دخترم را زیر پای بچه های عزادار انداختم آنها و دسته های عزادار گذشتند. دستمال روی زمین ماند و یكباره در دلم شور افتاد. دسته های عزاداری كه گذشتند به میان خیابان رفتم. دستمال را از روی زمین برداشتم خیس و گلی شده بود، نیت كردم همان دستمال را به پای دخترم به عنوان تبرك ببندم.

به طرف خانه رفتم. وقتی رسیدم دم خانه با آن كه می دانستم كسی به جز دخترم در منزل نیست دستم را روی زنگ فشار دادم. حال خودم را نمی فهمیدم چند لحظه گذشته به یك باره در خانه به وسیله دخترم باز شد. زبانم بند آمده بود گمان كردم خواب می بینم، به اطراف نگاه كردم و به دخترم دست كشیدم و



[ صفحه 519]



دیدم كه خواب نیستم. دخترم خیره خیره به من نگاه كرد و بعد لبخندی زد به طرف داخل خانه دوید وارد خانه شدم دخترم داخل خانه داشت دنبال چیزی می گشت اما چیزی پیدا نكرد؛ به داخل حیاط دوید، به داخل آشپزخانه هم سر كشید اما...

وقتی ناامید شد با حالت ناامیدی و نارضایتی به طرف من كه هنوز بهت زده بودم آمد و با حالت گلایه آمیز گفت: مامان خیلی بدی! حیران تر از آن بودم كه پاسخی بدهم هیچ كلامی به زبانم نمی آمد اما دلم یك دنیا حرف داشت. چند لحظه گذشت تا این كه دخترم دوباره به حرف آمد و گفت: اگر تو نیامده بودی دوستانم از اینجا نمی رفتند. ناگاه گفتم: كدام دوستانت عزیزم؟!

با لحنی گلایه آمیز گفت: همان دوستانم كه داشتم باهاشون بازی می كردم، گفتم: دخترم از كی حرف می زنی؟ دخترم كه هنوز در و دیوار خانه را می نگریست و در جستجو بود گفت: روی تختم خوابیده بودم دیدم چند بچه دارند تختم را تكان می دهند بیدار شدم و بهشون گفتم: چرا تختم را تكان می دهید؟

یكی از آن بچه ها كه انگار از زیر صورتش خون می آمد گفت: پا شو بریم بازی عمویمان می خواهد به تو آب بدهد. گفتم: من كه نمی توانم بایستم به عمویتان بگویید بیاید به اتاق من. یكی دیگر از آن بچه ها كه جلوتر از من بود گفت: عموی ما توی حیاط است نمی تواند بیاید تو، پاشو برویم تو حیاط بازی كنیم.

دوستانم دستم را گرفتند و از تخت آمدم پایین رفتم توی حیاط عموی آنها توی حیاط بود روی اسب نشسته بود. مامانی! عموشان انگار دست نداشت. از یك ظرفی كه روی اسبش بود به من آب داد، آبش خیلی خوش مزه بود بعدش هم داشتم با دوستانم بازی می كردم كه ناگهان صدای زنگ آمد و من آمدم در را باز



[ صفحه 520]



كنم و وقتی برگشتم دیگر دوستانم رفته بودند...

دخترم یكسره حرف زد و من هم یكسره گریه كردم. چند لحظه گذشت و وقتی سكوت كرد مرا دید به آغوشم پرید با دست های كوچك و ظریفش به سر و صورتم زد. گفت: مامانی تو خیلی بدی چرا آمدی كه دوستانم بروند؟!

دیگر برایتان چیزی نمی نویسم. قدر اشك هایتان را بدانید با خودتان خلوت كنید... خوشا به شما با این كربلا و عاشورایی كه دارید.